مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان نغمه شب

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثبت_15 #تجارت #دانشجو #کنکور #تاجر #رازآلود #ممنوعه

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان نغمه شب

برای دانلود رمان نغمه شب جدیدترین رمان آرام و بنفشه نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شویم و با جستجوی نام آن یا نام یکی از نویسندگان به صفحه رمان دسترسی خواهیم یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان نغمه شب را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده اند.

موضوع اصلی رمان نغمه شب

رمان نغمه شب روایت گر سرگذشت دختریه که بخاطر حساسیت های خانواده، وابسته و بدون اعتماد به نفس بزرگ شده اما با ورود مردی همه چیز تغییر میکنه!

هدف نویسنده از نوشتن رمان نغمه شب

هدفم از نوشتن رمان نغمه شب نشون دادن فشار خانواده و اثر مخربش رو شخصیت و اعتماد به نفس بچه ها، فشار کنکور و خانواده ها، محدودیت های خانواده و تاثیرش رو بچه ها.

پیام های رمان نغمه شب

مهمترین پیامم در رمان نغمه شب نشون دادن مشکلات کوچک اما تاثیر گذار خانواده و راه های بهبود شرایط است.

خلاصه رمان نغمه شب

رمان نغمه شب روایت گر سرگذشت نغمه است. نغمه تک دختر یه سازنده سرشناس تو شیرازه، دختری که بخاطر نگرانی ها و حساسیت پدر و مادرش وابسته و منزوی شده. بخاطر این وابستگی ها نغمه سه ساله پشت کنکور مونده‌ و به شدت دلش استقلال و رفتن از خونه میخواد. برای همین از مردی کمک میگیره تا بتونه پدرش رو راضی کنه و دانشگاه شهر دیگه بره، مردی که در ظاهر هدفش کمک به استقلال نغمه است اما در باطن .‌‌.. برنامه دیگه ای برای نغمه داره!

مقدمه رمان نغمه شب

نغمه شب سر گذشت نغمه است. دختری که بخاطر حضور تو خانواده ای که بهش فرصت تجربه کردن و رشد کردن نمیداد، خیلی گوشه گیر و منزوی شده بود.

وضع مالی خیلی خوب پدرش باعث میشد نغمه برای معاشرت محدودیت داشته باشه و از طرفی زیر ذره بین اطرافیان باشه. اما شرایط با دانشگاه رفتن نغمه تغییر میکنه، مخصوصا که یکی از شرکای پدرش، میخواد بهش کمک کنه! اونم چه شریکی ! این رمان بر اساس یک زندگی واقعی نوشته شده و مربوط به حوالی سال ۱۳۹۶ میشه.

اسم ها، مکان ها و تاریخ ها تا حد ممکن تغییر داده شده تا از حریم شخصی شخصیت های داستان حفاظت بشه.  امیدوارم در کنار سرگرمی تجربه های بیان شده داستان برای مخاطبین عزیز مفید باشه.

پایان خوش

مقداری از متن رمان نغمه شب

بیایید نگاهی بندازیم به رمان نغمه شب اثر مشترک بنفشه و آرام :

با سر درد بلند شدم و روی تخت نشستم . چشم هام رو دست کشیدم تا دردش کم شه و بتونم درست ببینم.

نگاهم تو اتاق چرخید

نه تنها یادم نمی اومد چی شده! این اتاق با دکور آبی روشن و طوسی هم برام آشنا نبود.

به خودم نگاه کردم و با دیدن لباس مشکی تنم ذهنم به کار افتاد‌.

دیشب و مهمونی و … وای خدا … اون نوشیدنی ارغوانی. ..

با وحشت از رو تخت پریدم پایین

لباسم تنم بود

بدنمون لمس کردم تا ببینم کسی با من کاری کرده!

از بعد اون نوشیدنی هیچی یادم نمیاد…

تو آینه خودمو دیدم

صورتم مرتب بود! لباسم مرتب!

صدای پا اومد و چرخیدم سمت در

اینجا الان کجاست؟

یه قدم ناخوداگاه عقب رفتم و با دیدن شهریار تو قاب در شوکه هین بلندی گفتم.

ابروهاش بالا پرید . اما زود اخمش تو هم رفت.

***

***

نغمه! نغمه! نغمه! تو دختر اصلا میفهمی چی میگی؟

راجع به من چی فکر کردی؟

که درگیر هوسم!؟

من دوبرابر سن تو دوست دختر داشتم، که اگر نداشتم هم انقدر رو خودم کنترل دارم که عقلم جای شهوتم تصمیم بگیره!

اینجا اگر کسی باشه که به تصمیمش اعتباری نیست، تویی! نه من!

***

***

مامان با عصبانیت تو موهام دست کشید . کلافه گفت

– برای یک بار هم که شده این موهات رو از جلو صورتت کنار بده نغمه! چیه همیشه فقط یک چشمت پیداست!؟

آهی کشیدم و گفتم

– مگه دست منه آخه؟ بذار برم پسرونه کوتاه کنم که دیگه تو صورتم نیاد؟

چشم های مامان گرد شد. اما سریع اخم کرد و گفت

– شوخیش هم قشنگ نیست… برو بالا یه تلی، گیره موئی! چیزی به جلو موهات بزن تو صورتت نباشه، باز عمه ات به من تیکه نندازه!

با این حرف پا تند کرد و از پله ها پائین رفت .

آهی کشیدم و برگشتم اتاقم.

حیف تولد خودم بود!

وگرنه به بهونه کنکور باز تو اتاق میموندم!

یه تل مشکی گذاشتم روی سرم تا کمی مو هام رو کنار نگه داره.

هرچند میدونم خیلی زود موهام راه خودشون رو پیدا میکنند.

به صورتم نگاه کردم.

از وقتی یادم میاد من این شکلی بودم .

انگار این شکلی متولد شده بودم.

تو تمام عکس هام از بچگیم تا همین لحظه من با این صورت استخونی ، پوست سفید، چشمو ابرو و موهای مشکی پر کلاغی که فرق کج گرفته ام، ثابت بودم.

اگر آرایش کمرنگ صورتم نبود هیچکس باورش نمیشد من 20 سالمه و 15 سالم نیست!

نفسم رو با خستگی بیرون دادم.

صورتم که خوبه!

قدمم آخه کوتاهه!

بدنمم لاغره و انگار هیچوقت چاق نمیشم!

اندامم در حد همون دختر 15 ساله است!

کوچیک که بودم پشت لبم حسابی سبزه بود.

اما خیلی زود مامان خودش دست به کار شد و پشت لبم رو برام بند انداخت.

این کارش لطف بزرگی به من بود چون حتی تو اون سن هم بخاطر سیبیل هام مسخره ام میکردند.

به افکار خودم چشم چرخوندم. بسه نغمه! بشه!

لباسم رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.

همیشه ترجیح من پوشیدن رنگ مشکی بود اما مامان زیاد براش نظر من مهم نبود.

اجازه میداد هرچی دوست دارم با هر رنگی بخرم!

کمدم پر از لباس های مشکی بود!

اما …

هیچکدوم رو تو هیچ مناسبتی نمیذاشت بپوشم!

مثل امشب که تولدم بود اما حتی رنگ لباسم هم به انتخاب من نبود.

از پله ها پائین رفتم و ضربان قلبم بالا رفت .

مهمونی های خانوادگی رو دوست ندارم مخصوصا وقتی خودم مرکز توجه باشم.

تو حیاط خونه، مامان میز و صندلی چیده بود و همه خانواده پدری و مادری رو دعوت کرده بود .

هنوز هوا خیلی سرد نشده بود و شب ها برای مهمونی و دور همی تو حیاط عالی بود.

از سالن به سمت در حیاط پشتی رفتم.

دور تا دور خونه ما حیاط داشت ولی حیاط پشت خونه چهار برابر کل خونه و حیاط جلو بود.

در رو باز کردم و اول سرک کشیدم .

هنوز همه نیومده بودن اما همین تعداد هم نصف حیاط رو پر کرده بودن.

عمه هام بودن با بچه ها و عروس و داماد ها.

دائیم اینا هم اومده بودن.

هر سال تولد من کل خانواده می اومدن.

هر سال!

این بیشتر یه مهمونی برای مامانم بود تا من.

چه از اون موقع که بچه بودم و هدیه ها وسیله های دکوری و تزئینی خونه بود!

چه الان که تو این سن هدیه ها همه پاکت پول و سکه و نیم سکه!

خواستم برگردم داخل و دیرتر برم بیرون  که صدای زن عمو از پشت سرم گفت

– سلام نغمه جون!

هول خورده برگشتم سمت صداش و گفتم

– سلام زن عمو!

لبخندی زد و در حالی که روسریش رو میبست گفت

– چادر نماز رو گذاشتم رو میز شاید کس دیگه بخواد نماز بخونه

نگاهی به سر تا پا من انداخت

پیراهن ارغوانیم بالاش یه سمت کامل باز بود و سمت دیگه یه گل بزرگ رو سر شونه داشت.

قدش هم کوتاه بود.

تو خانواده ما همه همینطوری بودن

اما زن عمو کلا متفاوت بود .

به سمت در رفت و گفت

– البته فکر کنم اینجا هیچ کس دیگه جز من نماز نمیخونه.

طبق عادت چیزی نگفتم.

درواقع نمیدونستم چی بگم که درست باشه!

اسرا خانم با عجله سینی چای به دست اومد سمت در .

براش در رو باز کردم.

لبخندی زد و گفت

– مرسی جلو در یه چیزی بذار بسته نشه

چشم گفتم و جلو در استپ گذاشتم که مامان از حیاط شاکی اومد سمتم و گفت

– نغمه بیا دیگه! چرا چسبیدی به در؟

رفتم پیشش و کنار مامان با همه سلام و علیک کردیم .

کنار خاله اینا نشستیم.

دختر خاله ام که از همه باهاش بیشتر جور بودم هنوز نرسیده بود.

تازه ازدواج کرده بود و بعید میدونستم بیاد هم، بشه مثل قدیم کنارش باشم.

بابا و پدر بزرگ اینا هم اومدن .

مامان به دیجی اشاره کرد آهنگ ملایم رو عوض کنه .

اونم خیر مقدم گفت و آهنگ شاد گذاشت .

خوب بلد بود مجلس رو گرم کنه .

کم کم بقیه هم رسیدن و وسط حیاط جا نبود.

اکثرا وسط بودن جز عده ای که در حال صحبت بودن .

خانواده ما همه اهل بزن به رقص و خوش گذرونی بودن .

اما میانگین سنی همه بالا بود.

من کوچیکترین نوه از هر دو سمت بودم که امشب 20 ساله میشدم.

دختر خاله ام مهتا که نوه قبل من بود 32 سالش بود!

باقی هم همه بزرگتر بودن و هیچوقت منو تو جمعشون تحویل نمیگرفتن.

واقعا هم من 20 ساله با دختر عمه 38 ساله ام چه حرفی دارم بزنم!

خاله رو کرد به من و گفت

– پاشو برو وسط خاله، تولد توئه ها !

خندیدم و چیزی نگفتم

مامان نگاهش تو جمعیت چرخید و گفت

– زری ، امشب مهتا نمیاد؟

خاله گوشیش رو برداشت و گفت

– نمیدونم والا قرار بود بیاد

مامان بلند شد و گفت

– بیا با من برقص. الان عمه هات میگن همش نشسته بودی!

بعد اینهمه سال مامان  و عمه هام مثل تازه عروس و تازه خواهر شوهر بودن .

همش به هم تیکه مینداختن.

این وسط منم بی بهره نبودم.

پدرم بر عکس پدر بزرگ و عموهام شغل خانوادگی رو ادامه نداد و رفت تو کار ساخت و ساز.

کاری که پدر بزرگ مادریم میکرد.

خداروشکر وضعش خیلی خوب شد.

اما همین ها بهونه ای شد برای تیکه انداختن های عمه هام.

رفتم وسط و بعد رقص با مامان، با دائی رقصیدم، بعد با عمه، بعد با عمو، بعد با دختر عمو، بعد با نوه عمه!

دیگه انقدر وسط بودم که وقت شام شد و نجات پیدا کردم.

برای شام عمه بزرگم ام دست منو کشید و برد پیش خودش و دخترش .

مامان هم از ترس اینکه ازم سوالی بپرسن و من جوابی بدم که اون دوست نداره خودش رو رسوند.

کنار من نشست و غذا هارو سریع روی میز چیدن.

عمه رو به مامان گفت

– زرگل جون ، آقا کاوه اینارو دعوت نکردین؟

مامان گفت

– نه، داداشت گفت فقط خانواده!

عمه مهوش خندید و گفت

– حیف شد نقشه مه لقاء اینا رو خراب کردی

با این حرف به میز سمت دیگه که عمه کوچیکم نشسته بود اشاره کرد.

کیانا دختر عمه ام لب گزید و گفت

– زشته مامان!

عمه باز خندید .

من نگاهم مشکوک چرخید بین دوتا میز .

عمه هام حتی به هم رحم نداشتن و کلا خانوادگی اهل اینجور حرف ها بودن.

عمه بزرگم سه تا دختر داشت که جز کیانا باقی ازدواج کرده بودن و از ایران رفته بودن.

کیانا هم نامزد داشت و قرار بود سال دیگه بره .

عمه دومم مه لقا اما دوتا دختر مجرد داشت . یکی 38 و یکی 40 . هر دو تحصیل کرده و خیلی خوش اخلاق. اما اخلاق عمه ام باعث میشد هر خواستگاری رو رد کنه و دوست پسر های دختر هاش رو از صد متری با تیر بزنه.

مامان آروم گفت

– آقا کاوه اینا چه ربطی به مه لقا داره؟

عمه مهوش گفت

– بلاخره آقا کاوه و بقیه شرکا و همکاران هم بودن گزینه خوبی برای دختر های مه لقا بود. امسال هر دو رو مجبور کرد بیان برای همین.

مامان ابروهاش بالا پرید و گفت

– ای بابا چرا زودتر نگفتید! اتفاقا دوتا مجرد هم داشتن!

من و کیانا به هم نگاه کردیم و با تاسف سر تکون دادیم

کیانا خندید و گفت

– زن دائی شما دیگه چرا؟

مامان گفت

– بلاخره ببینن آشنا بشن که بد نیست … مهسا چند سالشه؟

من سریع گفتم

– 38

مامان گفت

– به سن پسر آقا کاوه میخورد نه؟

باز من سریع گفتم

– نه! اون 35 سالشه!

مامان ابروهاش بالا پرید و گفت

– تو از کجا میدونی؟

از جوابم شرمنده شدم و با خجالت گفتم

– تو اینستا عکس کیک تولدش رو دیدم

مامان اخم کرد بهم. عمه خندید و گفت

– زرگل این دختر یه بار دهن باز کرد حرف بزنه چرا انقدر اخم و تخم میکنی بهش

مامان بی تعارف گفت

– آخه همین یه بار هم یه حرف درست نزد

بغض کردم از حرف مامان ، عمه گفت

– کشتی بچه رو با این کارات…

رو کرد به من و گفت

– پس کی دانشگاه قبول میشی از دست مادرت راحت شی!

لب گزیدم چون این حرف عمه آتیش مامان بود

مامان تند و شاکی گفت

– مهوش جون ، نغمه هر سال قبول میشه!  اما داداش گرامیت نمیذاره این بچه بره. امسال که تهران هم قبول شد! داداشت میگه فقط شیراز!

عمه با چشم گرد نگاهم کرد و گفت

– تهران قبول شدی شیراز نشدی؟

با خجالت گفتم

– دانشگاه غیر انتفاعی تهران قبول شدم.

کیانا سریع گفت

– مامان تو با دائی صحبت کن. گناه داره نغمه چقدر پشت کنکور بمونه

از این بحث متنفر بودم.

مامان طبق معمول جای من جواب میداد و این کارش همیشه کلافه ام میکرد

به بهونه توالت غذام رو نصفه ول کردم و برگشتم اتاقم

اما یکم گذشت مامان اومد دنبالم که شمع فوت کنم

رفتم شمع رو فوت کردم هدیه هامو دادن و خداروشکر بعد خداحافظی کردن و کم کم همه رفتن.

یکم به اسرا خانم و مامان کمک کردم .

دیگه تمیزکاری مونده بود قرار شد فردا  کمک بیان تمیز کاری کنن .

مامان و بابا نشستن جلو تلویزیون از مهمونی حرف بزنن.

منم برگشتم اتاقم.

تو پاگرد بودم شنیدم مامان به بابا گفت

– تو دور و بری هات ، منظورم همکارا و شرکای پروژه هاست، مرد مجرد سن بالا چی داری بدرد خواهر زاده هات بخورن!

لب گزیدم و قبل شنیدن دعوای مامان و بابا فرار کردم .

این لحن مامان و حرفش احتمالا یه دعوا راه مینداخت.

هرچند بعدش صدای دعوائی نشنیدم .

دو هفته ای از تولدم گذشته بود و دیگه حرف های عمه و مامان یادم رفته بود.

صبح ساعت ده کلاس شیمی داشتم .

حاضر شدم رفتم پائین که طبق عادت با بابا برم اما بابا نبود.

متعجب به مامان گفتم

– بابا نیست؟ من چطوری برم کلاس؟

مامان گفت

– از 6 رفت فرودگاه دنبال شهریار خان، یه زنگ بهش بزن گفت اگر برسه میاد دنبالت!

شهریار خان رو تا حالا ندیده بودم.

از شرکای راه دور بابا اینا بود.

از اونا که پول میریزن تو پروژه و یکی رو میخوان که پای صفر تا صد پروژه وایسه.

برای همین چندین پروژه تجاری و اداری با شرکت بابا اینا داشت .

تعریفش رو همیشه میشنیدم.

اما تا حالا ندیده بودمش!

زنگ زدم به بابا ،

اولین بوق که خورد بابا گفت

– 5 دقیقه دیگه جلو درم. بیا پائین نغمه جان.

چشمی گفتم و رفتم کتونی پوشیدم.

تو آینه جلو در خودمو چک کردم.

خداروشکر به تیپ کلاس کنکورم مامان کار نداشت.

شال مشکی . مانتو مشکی، شلوار مشکی، کفش مشکی!

به قول بابا استتار در شب دارم!

کافیه موهام رو بریزم تو صورتم که کلا دیده نشم!

رفتم پائین و منتظر موندم

از لای در داشتم کوچه رو دید میزدم.

ماشین بابا از سر کوچه پیداش شد .

اما جلو یه مرد نشسته بود!

یه مرد میان سال رو به جوون!

با ته ریش اصلاح شده و مو های بلند که پشت سرش بسته بود!

بابا یه بوق زد و من تازه به خودم اومدم هنوز دارم یک چشمی از لای در کوچه رو دید میزنم!

سریع رفتم بیرون،

بابا ته کوچه دور زد و جلو پام ایستاد.

بدون مکث پشت صندلی بابا نشستم .

آروم گفتم

– سلام!

هر دو برگشتن سمت من و سلام کردن.

تازه تو ماشین تار های مو سفید شهریار خان پیدا شد و حالا دیگه شبیه یه پسر 30- 35 ساله نبود! شبیه یه مرد جا افتاده 40-45 ساله بود!

بابا گفت

– شهریار خان رو که میشناسی نغمه جان !

آروم گفتم

– بله تعریفتون رو شنیدم.

شهریار خان لبخندی زد و گفت

– شما همیشه به من لطف داری یونس خان!

تره موهام که باز ریخته بود تو صورتم رو پشت گوشم دادم و آروم سرم رو بلند کردم تا این مرد جدید رو دید بزنم .

اما همین لحظه اونم برگشت سمت من و گفت

– سال کنکور واقعا سال رو مخیه!

لبخند زدم و سر تکون دادم

بابا گفت

– البته نغمه سه ساله در این مرحله است!

با این حرفش خودش خندید، اما من حسابی شرمنده شدم و سریع سرم رو پائین انداختم .

شهریار خان گفت

– چرا؟ رشته خاصی مد نظرتونه؟ یا شهر خاصی؟ آخه الان هرکی کنکور میده یه جا قبول میشه بلاخره!

با شرمندگی نگاهش کردم تا جواب بدم اما بابا قبل من گفت

– فقط شیراز ، فقط هم عمران ، معماری و مشتقات! سربازی که نداره چه عجله ای حالا بخواد جای دیگه یا رشته دیگه بره. امسال عمران تهران هم آورد ! از این پولیا هست جدیدا! خانم اصرار که بذار بره! گفتم پولش اصلا مهم نیست اما شیراز تا تهران کجای یکی یه دونه دخترمو بفرستم. این بچه یه نیمرو بلد نیست تنهائی بزنه!

اینو که گفت شاکی گفتم

– بابا !

شهریار خان خندید.

بابا هم خندیدو گفت

– بله بله نیمرو بلدی! منظور من اینه این بچه رو من تو پر قو بزرگ کردم. بفرستمش شهری که نیستم تک و تنها که چی!؟ خب سال دیگه همینجا قبول میشه …

نفسم رو با آه بیرون دادم و به بیرون خیره شدم.

نگاه شهریار خان رو روی خودم حس کردم اما دیگه بر نگشتم سمتش.

اونم گفت انشالله و دیگه بحث رو ادامه نداد.

کلا بحث بی خودی بود .

تو ترافیک افتاده بودیم، آروم سر برگردوندم و شهریار خان رو بررسی کردم.

کت تک خاکستری روشن با پیراهن سفید و شلوار خاکستری تنش بود .

کلا با تیپ بابا و شرکاش خیلی فرق داشت .

هم تیپش هم اندامش.

اندامش و بازوهاش شبیه ورزش کارا بود . حالا نه ورزشکاری که پرورش اندام کار کنه!

اما مشخص بود اهل ورزشه که انقدر رو فرمه!

پوست نسبتا روشنی داشت و  رنگ جو گندمی موهاش باعث روشن تر به نظر رسیدن صورتش میشد.

کلا یه مرد خوش تیپ و استایل بود …

اگر رمان نغمه شب رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها بنفشه و آرام برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان نغمه شب

نغمه : بی تجربه، خام و گاهی ترسو اما با قلب بزرگ.
شهریار : پخته اما با مشکل کنترل خشم ، مهربون اما فوق العاده قانون مدار.
مریم : مهربون و با اعتماد به نفس.

عکس نوشته

ویدئو

۸ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید